یک ملکه که بر چند اقلیم حکمرانی می کرد و فرزندی نداشت، برای تعیین جانشین خود، کودکان شهر را به کاخ خویش فراخوانده و مسابقه ای به راه انداخت. به هر یک دانه ای داد و از آنها خواست آن دانه را برده و بکارند و از آن مراقبت کنند تا به گلی زیبا تبدیل شود. هر کس زیباترین گل را برای من بیاورد جانشین من خواهد شد.
یکی از دختران دانه را در گلدانی کاشته و هر روز به آن آب می داد، اما چیزی روییده نشد! پس از یک سال دخترک حسابی متحیر شده بود. اما در روز مشخص شده برای بررسی گل ها، گلدان خویش را برداشته و به کاخ رفت.
همه دختران با گل های زیبا و خیره کننده آمده بودند، اما ملکه فقط به آنها نگاه می کرد و عکس العملی نشان نمی داد. مستقیم به سمت دخترک رفته و به او لبخند زد. “همه دانه هایی که به شما داده بودم جوشانده و مرده بودند. تنها تو بودی که با صداقت دانه اصلی را برای من آوردی. تو ملکه عاقل و عادلی برای سرزمینمان خواهی شد.
همیشه صادق باشیم ، هر چند خلاف آن آسان تر باشد!
این داستان را نیز بخوانید: الاغ سواری و حرف مردم